ستون آزاد
گاهنامه ی طنز
 
 


 
 

 


 

زندگی در سال 3000

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/120793438312.gif

 


.

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/120793438311.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/120793438310.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343839.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343838.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343837.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343835.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343834.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343833.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343832.gif


 

http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/01/12079343831.gif

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 20:7 :: توسط : mahdi235

 

سربازان ارتش آمریکا

 

به اون نظامی آمریکایی که خیلی روان فارسی حرف می زد خیره

 

شدم. روی سینه اش به حروف لاتین نوشته شده بود: مارتین.

 

یعنی اسمش مارتین بود. مارتین برخلاف بقیه آمریکایی های مستقر

 

توی اون کانتینر اسلحه نداشت. اولین قسمت بازجویی که اسم و

 

مشخصات ظاهری بود رو هم انجام می داد. مارتین بعد از چند دقیقه

 

 سکوت گفت:

 

 اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی میاریم. پرسیدم: آزادی؟

 

 گفت:سیگار آزادی. و ادامه داد: آره سیگار آزادی.

 

آخه توی ایران فقط سیگار تیر هست. ما براتون سیگار آزادی میاریم.

 

 من که پاک گیج شده بودم برای اینکه وانمود کنم کم نیاوردم سرم

 

رو تکون دادم و لبخند تلخی زدم در صورتی که منظورش رو نفهمیده

 

بودم. بعد از چند ثانیه خودش ادامه داد که: دو نفر با هم جنگ

 

داشتن. صدام و ... به خاطر اونها 2 میلیون نفر کشته شدند.

 

من که این حرف مفتش رو شنیدم، اعصابم خورد شد و می خواستم

 

 چیزی بگم که بچه ها با اشاره بهم گفتن خفه شو! اینجا جای قلدری

 

 نیست.

 

بعد دوباره خودم رو کاملا ریلکس نشون دادم و از نظامی آمریکایی

 

پرسیدم: شما ایرانی هستید؟

 

مارتین گفت:

 

نه. ولی افتخار می کنم ایرانی باشم. البته به غیر از آخوند.

 

تو دلم گفتم: معلومه که آمریکایی ها دل پری از روحانیت دارن. 

 

بعد رو به مارتین گفتم: پس خیلی خوب فارسی صحبت می کنید؟

 

گفت: آره همینطوره. بعد از چند دقیقه گفت: اگه ما از شما

 

انگشت نگاری نکنیم عراقی ها شما رو تیکه پاره

 

 می کنند. انگشت نگاری برای امنیته. همین حین بغل دستم که یکی

 

از رفقای شوخم نشسته بود بهم تنه زد و اشاره به اون سرباز

 

آمریکایی که قیافه اش شبیه چینی ها بود کرد و گفت:

 

این افغانی این جا چیکار می کنه؟

 

آقا من یه لحظه حس کردم که الان منفجر می شم. هی سعی

 

 می کردم خندم رو قورت بدم ولی نمی شد آخرش زدم زیر خنده.

 

  اطرافی ها مون هم خندیدند. بعدش دوباره من شروع کردم به

 

صحبت و گفتم:

 

البته اخباری که مردم توی ایران درباره آمریکا می شنوند با

 

حرفهای شما فرق داره. مارتین گفت: مثلا چی؟ گفتم: مثلا تظاهرات

 

 ضد آمریکایی که تو کشور های مختلف شکل می گیره. بعد گفت:

 

شما ماهواره هم نگاه می کنید؟

 

گفتم: توی ایران ماهواره هم هست ولی کم. قانونی هم نیست.

 

بعد یکی از بچه ها آروم گفت: پس اون کله تاست.

 

 بعدش هم همه با هم خندیدیم. نظامی آمریکایی که متوجه دلیل

 

 خندیدنمون نشده بود گفت: بگید. نترسید. اینجا آزادیه. اگه به من

 

 فحش هم بدید من ناراحت نمی شم. یکی از بچه ها هم اسکولش کرد

 

 و گفت: چرا شما با انرژی هسته ای مخالفید؟ جواب داد: انرژی

 

هسته ایی خیلی خوبه ولی اگه دست یه آدم دیونه بدن بهتر از اینکه

 

دست محمود احمدی نژاد باشه. من که از توهینش به نماینده مردم

 

ایران عصبانی شده بودم با کمال خونسردی گفتم: مثلا همین انرژی

 

 هسته ای. از بالای عینکش بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:

 

چرا کره شمالی که تمام تاسیساتش رو از بین برد هنوز توی تحریمه؟

 

یه خورده مِن و مِن کرد و گفت: همین امروز توی اینترنت بودم و

 

 خوندم که قرار تحریم ها رو بردارند!

 

من هم که می دونستم کما فی سابق داره خالی می بنده

 

 گفتم: عجب اونم خیلی حال کرد که من رو مجاب کرد و با متانت

 

سری تکون داد و گفت: بله.

 

 

 

نظامیان آمریکایی 

 

مارتین هر چند دقیقه یکبار بیرون می رفت و

 

 بعد دوباره بر می گشت. بغل دست مارتین یه نظامی آمریکایی بود

 

که روی صورتش رو پوشانده بود و بعد از چند دقیقه روی صورتش

 

رو باز کرد و چشممون به جمال نحسش روشن شد. البته هنوزعینک

 

 دودی روی چشمش بود. تا مارتین بلند شد که بره بیرون دوباره اون

 

 سرباز آمریکایی صورتش رو پوشاند و یکی از بچه ها از مارتین که

 

 فارسی صحبت می کرد پرسید: چرا صورتش رو می پوشانه؟ مارتین

 

 هم گفت: می خواد عراقی ها نَشناسَنِش. بعد یکی دیگه از بچه ها از

 

 مارتین پرسید: شما چی؟ شما رو نمی شناسن؟ مارتین جواب داد:من

 

 رو می شناسن. ایران برای سر من دویست، سیصد میلیون جایزه

 

 گذاشته. من هم که فهمیدم دوباره داره خالی می بنده پرسیدم: چقدر؟

 

 گفت: دویست، سیصد میلیون. منم بلند بین بچه ها گفتم: عجب.

 

 خب توی این اوضاع گرانی پیشنهاد وسوسه بر انگیزییه. بعدش هم

 

 بروبچ با صدای بلند زدند زیر خنده. مارتین هم عکس العملی نشون

 

 نداد و از کانتینر بیرون رفت....

 

 

  

 

به زودی ادامه اش رو می نویسم.

 

سربازان ارتش آمریکا

 

به اون نظامی آمریکایی که خیلی روان فارسی حرف می زد خیره

 

شدم. روی سینه اش به حروف لاتین نوشته شده بود: مارتین.

 

یعنی اسمش مارتین بود. مارتین برخلاف بقیه آمریکایی های مستقر

 

توی اون کانتینر اسلحه نداشت. اولین قسمت بازجویی که اسم و

 

مشخصات ظاهری بود رو هم انجام می داد. مارتین بعد از چند دقیقه

 

 سکوت گفت:

 

 اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی میاریم. پرسیدم: آزادی؟

 

 گفت:سیگار آزادی. و ادامه داد: آره سیگار آزادی.

 

آخه توی ایران فقط سیگار تیر هست. ما براتون سیگار آزادی میاریم.

 

 من که پاک گیج شده بودم برای اینکه وانمود کنم کم نیاوردم سرم

 

رو تکون دادم و لبخند تلخی زدم در صورتی که منظورش رو نفهمیده

 

بودم. بعد از چند ثانیه خودش ادامه داد که: دو نفر با هم جنگ

 

داشتن. صدام و ... به خاطر اونها 2 میلیون نفر کشته شدند.

 

من که این حرف مفتش رو شنیدم، اعصابم خورد شد و می خواستم

 

 چیزی بگم که بچه ها با اشاره بهم گفتن خفه شو! اینجا جای قلدری

 

 نیست.

 

بعد دوباره خودم رو کاملا ریلکس نشون دادم و از نظامی آمریکایی

 

پرسیدم: شما ایرانی هستید؟

 

مارتین گفت:

 

نه. ولی افتخار می کنم ایرانی باشم. البته به غیر از آخوند.

 

تو دلم گفتم: معلومه که آمریکایی ها دل پری از روحانیت دارن. 

 

بعد رو به مارتین گفتم: پس خیلی خوب فارسی صحبت می کنید؟

 

گفت: آره همینطوره. بعد از چند دقیقه گفت: اگه ما از شما

 

انگشت نگاری نکنیم عراقی ها شما رو تیکه پاره

 

 می کنند. انگشت نگاری برای امنیته. همین حین بغل دستم که یکی

 

از رفقای شوخم نشسته بود بهم تنه زد و اشاره به اون سرباز

 

آمریکایی که قیافه اش شبیه چینی ها بود کرد و گفت:

 

این افغانی این جا چیکار می کنه؟

 

آقا من یه لحظه حس کردم که الان منفجر می شم. هی سعی

 

 می کردم خندم رو قورت بدم ولی نمی شد آخرش زدم زیر خنده.

 

  اطرافی ها مون هم خندیدند. بعدش دوباره من شروع کردم به

 

صحبت و گفتم:

 

البته اخباری که مردم توی ایران درباره آمریکا می شنوند با

 

حرفهای شما فرق داره. مارتین گفت: مثلا چی؟ گفتم: مثلا تظاهرات

 

 ضد آمریکایی که تو کشور های مختلف شکل می گیره. بعد گفت:

 

شما ماهواره هم نگاه می کنید؟

 

گفتم: توی ایران ماهواره هم هست ولی کم. قانونی هم نیست.

 

بعد یکی از بچه ها آروم گفت: پس اون کله تاست.

 

 بعدش هم همه با هم خندیدیم. نظامی آمریکایی که متوجه دلیل

 

 خندیدنمون نشده بود گفت: بگید. نترسید. اینجا آزادیه. اگه به من

 

 فحش هم بدید من ناراحت نمی شم. یکی از بچه ها هم اسکولش کرد

 

 و گفت: چرا شما با انرژی هسته ای مخالفید؟ جواب داد: انرژی

 

هسته ایی خیلی خوبه ولی اگه دست یه آدم دیونه بدن بهتر از اینکه

 

دست محمود احمدی نژاد باشه. من که از توهینش به نماینده مردم

 

ایران عصبانی شده بودم با کمال خونسردی گفتم: مثلا همین انرژی

 

 هسته ای. از بالای عینکش بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:

 

چرا کره شمالی که تمام تاسیساتش رو از بین برد هنوز توی تحریمه؟

 

یه خورده مِن و مِن کرد و گفت: همین امروز توی اینترنت بودم و

 

 خوندم که قرار تحریم ها رو بردارند!

 

من هم که می دونستم کما فی سابق داره خالی می بنده

 

 گفتم: عجب اونم خیلی حال کرد که من رو مجاب کرد و با متانت

 

سری تکون داد و گفت: بله.

 

 

 

نظامیان آمریکایی 

 

مارتین هر چند دقیقه یکبار بیرون می رفت و

 

 بعد دوباره بر می گشت. بغل دست مارتین یه نظامی آمریکایی بود

 

که روی صورتش رو پوشانده بود و بعد از چند دقیقه روی صورتش

 

رو باز کرد و چشممون به جمال نحسش روشن شد. البته هنوزعینک


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:59 :: توسط : mahdi235

 

 

۱

 

خیلی یه دفعه ایی شد. خودمم باورم نمی شد که حرکت 2 روز

 

دیگه باشه. آخه یک ماه بود که به خاطر درگیری های عراق

 

سفرمون عقب و جلو می شد. اولش که باور نکردم. آخه

 

صبح اول صبح رفیقم زنگ زد و گفت: فلانی 2روز دیگه حرکته.

 

امروز بعد از ظهر هم جلسه توجیهی کاروان برقراره. خلاصه تلفن

 

رو قطع کردم و می خواستم به خواب شیرینم ادامه بدم که یدفعه

 

دو زاریم افتاد و به بقیه رفقا زنگ زدم تا ته و توی ماجرا رو

 

در بیارم….

 

کربلای معلی

 

 

الان که دارم این خاطرات رو می نویسم 1 روز از اومدنم به ایران

 

می گذره. راستش رو بخواید این سفر با سفرهای قبلیم خیلی فرق

 

می کرد. یه سری اتفاق های جالب برایم رخ داد که در سفرهای

 

گذشته مثل این اتفاقات رو ندیده بودم.

 

درست از لب مرز ایران شروع شد.

 

همون جایی که افسر پلیس مرزبانی ایران به بروبچ ما تذکر داد

 

که آمریکایی های اونور مرز هستند، حواستون رو جمع کنید…

 

و من هم قصد دارم تمام اتفاقات باجویی آمریکایی ها از زوار

 

امام حسین (ع) که خودم هم در بین آنها بودم را بازگو کنم. اما

 

برای اینکه هم شما از خوندنش خسته نشید و هم به من که تازه

 

از سفر اومدم فشار نیاد سعی می کنم هر روز تا یه جایی از

 

اتفاقات رو بنویسم…

 

 نیروهای آمریکایی

 

 

در ضمن اگه دوست دارید از درج ادامه خاطرات مطلع

 

بشید می تونید در خبرنامه وبلاگ عضو شوید.

 

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:56 :: توسط : mahdi235

 

۲

 

صبح بود. بعد از اینکه نوبت اتوبوس ما رسید به طرف پایانه

 

مرزی مهران حرکت کردیم. غبار عجیبی منطقه رو پوشانده بود.

 

وارد ساختمان پایانه شدیم و منتظر بودیم که نوبت ما برسه و

 

از ایران خارج بشیم. مدتی زیادی رو در پایانه مرزی معطل

 

نشدیم. بعلاوه پایانه مرزی ایران از لحاظ امکانات رفاهی چیزی

 

کم نداشت. مشکلی که وجود داشت غبار عجیبی بود که منطقه

 

رو پر کرده بود که برای برطرف کردن اون مشکل هم ماسک در

 

پایانه تدارک دیده بودند.

 

نوبت کاروان ما رسید. قبل از کنترل گذرنامه و ویزا یکی از افراد

 

 پلیس مرزبانی ایران با لباس رسمی به اعضای کاروان ما که همه

 

جوان و نوجوان بودند گفت: اون طرف مرز آمریکایی ها هستند.

 

با اون ها همکاری کنید تا مشکلی برای کاروان پیش نیاد. از مرز

 

 ایران خارج شدیم. اون طرف مرز توی خاک عراق قیامت بود.

 

 کاروانها همه توی صف بودند. هوا هم گرم تر می شد. مدیر

 

کاروان که خیلی نگران بود دوباره به بچه ها تذکر داد: شوخی

 

رو کنار بگذارید که مشکلی برای کاروان پیش نیاد. در بین

 

صفوفِ کاروانها یک سرباز با تی شرت و شلوار پلنگی دیده

 

می شد. یک کلاه بر سر و یک عینک دودی هم بر چشمش بود.

 

با قدم های شمرده شمرده اش تکبر رو خجالت می داد. خیلی

 

دوست داشت وانمود کنه که آخرشه ولی برای من و رفقام که قبلا

 

هم کربلا رفته بودیم دیدن این صحنه ها تعجبی نداشت. از رفتارهای

 

اون سرباز جوون عراقی می شد فهمید که از قواعد نظامی هیچی

 

 بارش نیست مثل بقیه سرباز های عراقی، و فقط می خواد مثل 

 

فیلمهای آمریکایی ژست بگیره. راه رفتنش کاملا مصنوعی بود.

 

یه جوری قدم بر می داشت که کلتی که به پای راستش بسته بود

 

این ور و اونور می شد و به نوعی جلب توجه می کرد.

 

سرباز عراقی

 

در همین حین چند تا از بچه ها که تشنه بودند از صف کاروان

 

خارج شدند تا از آب سرد کن آب بنوشند. این سرباز عراقی هم به

 

طرف اونها رفت. همه بچه های کاروان داشتند از دور صحنه رو

 

می دیدند. سرباز عراقی جلو رفت و گذرنامه همشون رو گرفت.

 

بعدش هم همشون رو تفتیش کرد و بهشون اشاره کرد که:

 

دنبالم بیاید. بچه ها هم آب خورده و نخورده رفتند دنبال سرباز.

 

ما که از دور صحنه رو می دیدیم با بچه ها جریان رو ساده تلقی

 

می کردیم ولی بعد از چند ثانیه دیدیم که رفقامون رو به داخلی

 

یک کانتینر هدایت کردند. حالا دل مدیر کاروان مثل سیر و سرکه

 

می جوشید و هی سر ما داد می زد و می گفت: ترو خدا شوخی

 

نکنید. الکی الکی کل کاروان رو معطل می کنید. بعد سرباز همه

 

 کاروانهای جلوی ما رو ول کرد و به طرف ما اومد. دقیقا نمی دونم

 

دلیلش چی بود ولی شاید چون سن اعضای کاروان ما نسبت به بقیه

 

کاروانها پایین تر بود ما رو انتخاب کرد. یکی یکی گذرنامه ها رو

 

می گرفت و نگاه می کرد و بعد اشاره می کرد که به دنبالش بریم.

 

 اصلا حرف نمی زد و فقط با اشاره منظورش رو می رسوند تا شاید

 

با هیبت جلوه کنه. واقعا نمی دونستیم که چه خبره و چرا باید

 

 بازجویی بشیم. حتی نمی دونستیم باید به دست چه کسی بازجویی

 

 بشیم. تقریبا هر پنج یا شش نفر رو صدا می کرد و بعد از تفتیش

 

به داخل کانتینر هدایت می کرد. خلاصه گروه آخری که صدا زد

 

ما بودیم. یعنی من و چند تا از رفقام. اول گذرنامه هامون رو گرفت

 

و بعد تفتیشمون کرد و بعد هم دنبالش رفتیم. چند متر جلوتر

 

دوتا سرباز آمریکایی با لباس فرم ارتش آمریکا روی صندلی نشسته

 

بودند. روی دوش هرکدومشون یک تفنگ مشکی فوق العاده عجیب

 

و غریب بود که دو تا لوله داشت. یکی نازک و دیگری بسیار کلفت

 

 که احتمالا نارنجک انداز بود.

 

سلاح

 

به علاوه برروی پاهایشون هم یک

 

کلت بود و بی سیم هم بر روی یقه پیراهنشان نصب شده بود.

 

 پوتیناشون هم بدجوری توی چشم بود. هیکل تقریبا گنده ایی داشتند.

 

 روی بازوی هرکدام هم آرم USA به چشم می خورد.

 

 

سرباز ارتش آمریکا

 

 

اسمشان هم بر روی سینه شان نوشته شده بود که چون پشتشان

 

به ما بود نمی توانستم اسمهایشان رو بخونم. یکی از آن دو نیز

 

سیاه پوست بود. سربازان آمریکایی فقط نظارت می کردند و

 

سرباز عراقی ما رو تفتیش و گذرنامه هایمون رو به آمریکایی ها

 

تحویل می داد.

 

ما هم داشتیم از تعجب شاخ در می آوردیم و با حیرت به تجهیزات

 

آمریکایی ها خیره شده بودیم. در همین حین یک نفر با لباس فرم

 

ارتش آمریکا درب کانتینر رو باز کرد و اسم تک تک مان را

 

روان و با لهجه کاملا فارسی صدا کرد. دیگه داشتم دیونه می شدم.

 

توی سرم بزن بزن بود. با خودم می گفتم: مگه اینها ایرانی اند؟

 

پس آرمUSA  چیه؟ پس این لباس ها و تجهیزات چیه؟

 

یعنی با ما چیکار دارند؟ وسط درگیریِ ذهنیَم بودم که یکدفعه افکارم

 

پاره شد. سرباز آمریکایی به داخل کانتینر اشاره کرد و گفت:

 

بفرمایید. بفرمایید داخل. یه دفعه همه چیز عوض شد. بعد از اون

 

همه خشونت و تفتیش واژه محترمانه  بفرمایید خیلی عجیب بود!

 

 خلاصه دوستانم یکی یکی به سمت داخل کانتینر روانه شدند.

 

همین که نزدیک درب ورودی کانتینر شدم باد خنکی به صورتم

 

خورد و سرباز آمریکایی دوباره گفت: بفرمایید. رفتم داخل.

 

کاملا خنک بود. یکی یا دوتا کولر گازی توی کانتینر کار می کرد

 

و انصافا توی اون گرما کانتینر رو مثل سردخونه کرده بود. یه

 

نگاهی به دور و برم انداختم. 4 تا سرباز آمریکایی داخل بودند.

 

اولی روی صورتش نقاب زده بود و نمی شد ببینمش. دومی هم

 

یک سرباز سیاه پوست بود. سومی هم یک سرباز زن آمریکایی بود

 

و چهارمی هم یک سرباز آمریکایی بود که به قیافه اش می خورد

 

که چینی یا ژاپنی و یا.... باشه. اون سربازی که فارسی بلد بود

 

درب کانتینر رو بست و رفت پشت اولین میز نشست و به من

 

اشاره کرد و گفت: بشین. من هم که بدجوری قفل کرده بودم اول

 

آب دهنم رو قورت دادم و بعد رفتم روی صندلی نشستم. بقیه رفقام

 

هم داخل کانتینر بودن. بچه ها کاملا ساکت توی کانتینر نشسته

 

بودند. فقط گهگاهی آمریکایی ها با هم پچ پچ می کردند. یه دفعه

 

سرباز آمریکایی گفت: اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی

 

 میاریم. من هم که وانمود می کردم خیلی ریلکس هستم گفتم:

 

آزادی؟ گفت: ...

  


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:52 :: توسط : mahdi235

 

نوبت من رسید. حالا باید از صورتم دوتا عکس می گرفتند. یکی

 

کل صورت و دیگری نیم رخ. یه عکس هم از مردمک چشمم باید

 

می گرفتند. قسمت بعدی هم اثر انگشت بود. وقتی که نظامی

 

آمریکایی که ظاهرا یک چینی بود مشغول عکس برداری بود

 

بغل دستی او که مسئول اثر انگشت بود کانتینر را ترک کرد و

 

یک سیاه پوست جای او را گرفت. کار عکس برداری که تموم شد.

 

من هم خودم رو زدم به اون راه و پاسپورتم رو برداشتم و به

 

نظامی آمریکایی گفتم: finish؟ اون هم که حالت طبیعی من رو

 

دید و قبلش هم توی کانتینر نبود یه خورده مکث کرد و گفت:

 

go. من هم کاملا طبیعی گفتم: tanks. نظامی سیاه پوست هم

 

جواب داد:tank you. و من بدون اینکه اثر انگشت بدم از

 

کانتینر بیرون رفتم. خلاصه خسته و کوفته بالاخره سوار

 

اتوبوس شدیم که از طرف مهران به سمت نجف حرکت کنیم.

 

اتوبوس ما همراه چند تا اتوبوس دیگه از ایرانی ها حرکت کرد.

 

ما اتوبوس دومی بودیم. جلوی ما یک تویوتا که افرادش مسلح

 

بودند برای حفاظت حرکت می کرد. سرنشینان تویوتا لباس

 

قهوه ایی رنگ داشتند. اون تویوتا مال سپاه بدر(قوة الحکیمیه)

 

بود. توی مسیر بودیم که ناگهان اتوبوس جلویی ما یکدفعه راهنما

 

زد و بدون اینکه از سرعتش بکاهد از مسیر خارج شد. اتوبوس

 

ما هم فورا از مسیر خارج شد. با تعجب به خیابان نگاه می کردم

 

که دیدم چند نفربر آمریکایی از رو به رو می آید. از راننده دلیل

 

خارج شدنش از مسیر را پرسیدیم و او نیز گفت: اگر کنار نزنیم

 

شلیک می کنند.

 

خلاصه ما به نجف و بعد از آن به کربلا رفتیم از فضای معنوی

 

آنجا بهره مند شدیم. اما وقتی که سفرمان پایان یافت و قصد خروج

 

از مرز عراق را داشتیم دوباره به پست آمریکایی ها مستقر در

 

لب مرز ایران خوردیم. با خودمون گفتیم که لابد دیگه کاری با

 

ما ندارند. چون داشتیم به ایران بر می گشتیم. مجموعا 4 نظامی

 

آمریکایی بودند که یکی از اونها زن و دوتای دیگر سیاه پوست

 

بودند. بقیه هم داخل کانتینر بودند. هوا خیلی  خیلی گرم بود. از

 

روی دوش هر نظامی یک شلنگ آویزان بود که به کوله پشتیشان

 

وصل می شد. داخل کوله آب خنک بود و آمریکایی ها هر چند

 

دقیقه یک بار شلنگ رو داخل دهانشان می گذاشتند و از آن

 

می مکیدند. هیچ کدوم از این آمریکایی ها رو هم دفعه قبلی

 

ندیده بودیم. یعنی همشون قیافه هاشون جدید بود. اما همین که

 

اومدیم از جلویشون رد بشیم یکدفعه یه سرباز آمریکایی سفید

 

پوست و چاق اومد جلو و با صدایی نسبتا بلند گفت: stop.

 

usa 

 

بعدش گذرنامه هامون رو گرفت و به گوشه ای اشاره کرد و

 

گفت:go. بعدش هم به نشانه هماهنگی شصتی بلند کرد. ما

 

نیز برایش شصتی جانانه بلند کردیم. دوباره باید بازجویی

 

می شدیم. اما این دفعه برای چه؟ هیچ کدام نمی دانستیم


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:50 :: توسط : mahdi235

 

 

 

سربازان ارتش آمریکا

 

به اون نظامی آمریکایی که خیلی روان فارسی حرف می زد خیره

 

شدم. روی سینه اش به حروف لاتین نوشته شده بود: مارتین.

 

یعنی اسمش مارتین بود. مارتین برخلاف بقیه آمریکایی های مستقر

 

توی اون کانتینر اسلحه نداشت. اولین قسمت بازجویی که اسم و

 

مشخصات ظاهری بود رو هم انجام می داد. مارتین بعد از چند دقیقه

 

 سکوت گفت:

 

 اگه همینطوری ساکت باشید براتون آزادی میاریم. پرسیدم: آزادی؟

 

 گفت:سیگار آزادی. و ادامه داد: آره سیگار آزادی.

 

آخه توی ایران فقط سیگار تیر هست. ما براتون سیگار آزادی میاریم.

 

 من که پاک گیج شده بودم برای اینکه وانمود کنم کم نیاوردم سرم

 

رو تکون دادم و لبخند تلخی زدم در صورتی که منظورش رو نفهمیده

 

بودم. بعد از چند ثانیه خودش ادامه داد که: دو نفر با هم جنگ

 

داشتن. صدام و ... به خاطر اونها 2 میلیون نفر کشته شدند.

 

من که این حرف مفتش رو شنیدم، اعصابم خورد شد و می خواستم

 

 چیزی بگم که بچه ها با اشاره بهم گفتن خفه شو! اینجا جای قلدری

 

 نیست.

 

بعد دوباره خودم رو کاملا ریلکس نشون دادم و از نظامی آمریکایی

 

پرسیدم: شما ایرانی هستید؟

 

مارتین گفت:

 

نه. ولی افتخار می کنم ایرانی باشم. البته به غیر از آخوند.

 

تو دلم گفتم: معلومه که آمریکایی ها دل پری از روحانیت دارن. 

 

بعد رو به مارتین گفتم: پس خیلی خوب فارسی صحبت می کنید؟

 

گفت: آره همینطوره. بعد از چند دقیقه گفت: اگه ما از شما

 

انگشت نگاری نکنیم عراقی ها شما رو تیکه پاره

 

 می کنند. انگشت نگاری برای امنیته. همین حین بغل دستم که یکی

 

از رفقای شوخم نشسته بود بهم تنه زد و اشاره به اون سرباز

 

آمریکایی که قیافه اش شبیه چینی ها بود کرد و گفت:

 

این افغانی این جا چیکار می کنه؟

 

آقا من یه لحظه حس کردم که الان منفجر می شم. هی سعی

 

 می کردم خندم رو قورت بدم ولی نمی شد آخرش زدم زیر خنده.

 

  اطرافی ها مون هم خندیدند. بعدش دوباره من شروع کردم به

 

صحبت و گفتم:

 

البته اخباری که مردم توی ایران درباره آمریکا می شنوند با

 

حرفهای شما فرق داره. مارتین گفت: مثلا چی؟ گفتم: مثلا تظاهرات

 

 ضد آمریکایی که تو کشور های مختلف شکل می گیره. بعد گفت:

 

شما ماهواره هم نگاه می کنید؟

 

گفتم: توی ایران ماهواره هم هست ولی کم. قانونی هم نیست.

 

بعد یکی از بچه ها آروم گفت: پس اون کله تاست.

 

 بعدش هم همه با هم خندیدیم. نظامی آمریکایی که متوجه دلیل

 

 خندیدنمون نشده بود گفت: بگید. نترسید. اینجا آزادیه. اگه به من

 

 فحش هم بدید من ناراحت نمی شم. یکی از بچه ها هم اسکولش کرد

 

 و گفت: چرا شما با انرژی هسته ای مخالفید؟ جواب داد: انرژی

 

هسته ایی خیلی خوبه ولی اگه دست یه آدم دیونه بدن بهتر از اینکه

 

دست محمود احمدی نژاد باشه. من که از توهینش به نماینده مردم

 

ایران عصبانی شده بودم با کمال خونسردی گفتم: مثلا همین انرژی

 

 هسته ای. از بالای عینکش بهم نگاه کرد و من ادامه دادم:

 

چرا کره شمالی که تمام تاسیساتش رو از بین برد هنوز توی تحریمه؟

 

یه خورده مِن و مِن کرد و گفت: همین امروز توی اینترنت بودم و

 

 خوندم که قرار تحریم ها رو بردارند!

 

من هم که می دونستم کما فی سابق داره خالی می بنده

 

 گفتم: عجب اونم خیلی حال کرد که من رو مجاب کرد و با متانت

 

سری تکون داد و گفت: بله.

 

 

 

نظامیان آمریکایی 

 

مارتین هر چند دقیقه یکبار بیرون می رفت و

 

 بعد دوباره بر می گشت. بغل دست مارتین یه نظامی آمریکایی بود

 

که روی صورتش رو پوشانده بود و بعد از چند دقیقه روی صورتش

 

رو باز کرد و چشممون به جمال نحسش روشن شد. البته هنوزعینک

 

 دودی روی چشمش بود. تا مارتین بلند شد که بره بیرون دوباره اون

 

 سرباز آمریکایی صورتش رو پوشاند و یکی از بچه ها از مارتین که

 

 فارسی صحبت می کرد پرسید: چرا صورتش رو می پوشانه؟ مارتین

 

 هم گفت: می خواد عراقی ها نَشناسَنِش. بعد یکی دیگه از بچه ها از

 

 مارتین پرسید: شما چی؟ شما رو نمی شناسن؟ مارتین جواب داد:من

 

 رو می شناسن. ایران برای سر من دویست، سیصد میلیون جایزه

 

 گذاشته. من هم که فهمیدم دوباره داره خالی می بنده پرسیدم: چقدر؟

 

 گفت: دویست، سیصد میلیون. منم بلند بین بچه ها گفتم: عجب.

 

 خب توی این اوضاع گرانی پیشنهاد وسوسه بر انگیزییه. بعدش هم

 

 بروبچ با صدای بلند زدند زیر خنده. مارتین هم عکس العملی نشون

 

 نداد و از کانتینر بیرون رفت....

 

 

  

 

به زودی ادامه اش رو می نویسم


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 19:44 :: توسط : mahdi235


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:42 :: توسط : mahdi235

جکستان جدید

شعر حماسی ر.ش.ت.ی

چون ایران نباشد به ت.خ.مم که نیست
روم جای دیگر وطن قحط نیست
اگر تن به تن ک.و.ن به دشمن دهیم
به از آن که خود را به کشتن دهیم

جکستان جدید
ر.ش.ت.ی.ه میره سربازی ، برادرش بهش نامه میده
سلام، ما برای تو خواستگاری رفتیم، زن گرفتیم ، خدا یک پسر بهت داده، اسمش کامبیزه
زنت خراب بود ، طلاقش دادیم ، مهرشو گذاشت اجرا، پلیسا دنبالتن، مواظب خودت باش .

جکستان جدید

طی مسابقه دو استقامت در ل.ر.ستان بدلیل منحرف شدن دوندگان از مسیر مسابقه مسئولان پس از ۶ ماه تلاش توانستند دوندگان را در حوالی یونان به ضرب گلوله متوقف و پیکر پاک آنان را به میهن اسلامی باز گردانند .

جکستان جدید

به غضنفر میگن: چی شد مامانت مرد ؟
میگه: رفت پشته بوم رخت پهن کنه افتاد…
میگن افتاد مرد ؟ میگه: نه بابا افتاد رو کولر ، کولر شکـ.ست افتاد.
بهش میگن اون موقع مرد؟؟
میگه:نه آقا جان،بعد افتاد رو تراس ، تراس خراب شد.
میگن:خوب این دفعه مرد ؟ میگه: نه بعد افتاد رو سقف گاراژ، سقف خراب شد!
بهش میگن:حتماً ایندفعه مرد ؟
میگه:بازم نمرد، دیدیم داره کُلّ خونه خراب میشه، با تفنگ زدیمش


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 18:26 :: توسط : mahdi235
درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ستون آزاد و آدرس v.d.f.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 169
بازدید هفته : 474
بازدید ماه : 462
بازدید کل : 27093
تعداد مطالب : 225
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد پیغام خوش آمدگویی
Type in a word or phrase: